یونایونا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

قصه های یونا کوچولو

یونا پسری با چشمانی آسمانی

این یک "حال نگاری" است ، جذاب‌ترین نوشته‌های امروز ، نوشته‌های روزانه مامان آزاده که احوالات ، تجربیات و مشاهدات خود را درباره دنیای کوچک یونا ثبت میکنه .

یه روز شاد تو Moora park

امروز با پردیس جون رفتیم یه پارک ساحلی که یه عالمه آب داشت . من از ذوقم همش می گفتم "آب بیده" یعنی آب .مامان می گفت این دریاست این شنه این گوش ماهیه.....منم که دیگه از آن دریا نمی ترسیدمو خلاصه کلی تو ساحل بازی می کردم که یهو یه موج اومد جلو پام منم افتادم تو آب از اونجا شن بازی با پردیس جون شروع شد. من این بازی رو خیلی دوست داشتم تا اینکه مامان منو از آب دراورد گفت سرما می خوری .بعد واسه خاله الی تو شنا نوشتم و مامان واسش گذاشت تو فیس بوک. اینم عکساش    این هم یه ناهار BBQ تو راه برگشت به خونه ...
20 فروردين 1392

انتظار کشیدن یونا برای برگشت بابایی به خونه

نزدیک وقت رسیدن بابا به خونه که می شه بهانه های من هم شروع می شه مامان منو میاره تو حیات که هم بازی کنم هم بهونه گیری از یادم بره هوا کم کم داره سرد میشه .دیگه پاییز شروع شده . امروز من حمام کرده بودم و هوا یه کوچولو سرد شده بود  منم لباسی رو که خاله الی برام  از ایران فرستاده بود رو پوشیدم . بازم منتظرت بودم بابایی جونم     ...
20 فروردين 1392

مخفیگاه جدید یونا

امروز صبح بابا وقتی‌ می‌خواست بره سر کار دید کلید ماشین سر جاش نیست .بعد از فکر کردن یادش افتاد که دیشب کلید دست من بوده .خلاصه تمام خونه رو زیرو رو کرد.اما از کلید خبری نبود ! آخرش دست به دامن مامان شد و از خواب بیدارش کرد ،مامانم که از مخفی‌ گاه‌های من خبر داشت اول رفت تو آشپزخونه کشوی کابینت رو گشت . بعد رفت سراغ سطل زباله که دومین مخفی‌ گاه لوازم گمشده خونه بود.اما اونجا هم نبود.یهو مامان یادش اومد که مخفی گاه جدید منو ببینه. فکر می‌کنید کجاست؟ بله جعبه دستمال کاغذی که مامان کاملا تصادفی یه روز متوجه شد که من کلی‌ وسیله توش قایم می‌کنم .خلاصه بابا هم خوشحال و هم کلی‌ متعجب...
17 فروردين 1392

اولین 12 به در! (1392)

امسال دومین ۱۳ بدری که من همراه خانواده ۳ نفری مون به در کردم با ۲ تفاوت بزرگ. اول اینکه پارسال ما ایران بودیم با مامان اعظم و خاله الی و عمه و....رفتیم ۱۳بدر. همه میخواستن منو بغل کنن و مواظبم بودن که سرما نخورم اما امسال فقط منو مامان آزاده و بابا فرزاد تنها بودیم.دوم این که امسال ما به جای ۱۳بدر ۱۲ بدر داشتیم.آخه تعطیلات استرالیا تو این روز بود. ما هم رفتیم یه سفر ۱روزه .تو این ۱۲بدر دیگه من خودم راه میرفتم و کسی‌ نمی‌خواست منو بغل کنه تازشم اینجا هوا اینقدر گرم ک من یه مایو پوشیدمو راحت واسه خودم بازی کردم.اما چقدر جای شما‌ها خالی‌ بود.  به همراه مامان و بابا جون رفتیم یه ساحل بسیار زیبا در شهر زیب...
12 فروردين 1392

اولین ها

امروز یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 .من 4 ماه و 16 روزم شده و اولین تجربه خوردن غذا رو آموختم. مامانم به خاله آتوسا "دکترم"زنگ زد و دستور غذایی یه فرنی خوشمزه رو به مامانم داد. اونم دست به کار شد و برام درستش کرد. کلی حال کردم .بالاخره منم تونستم غذا آدم بزرگا رو بخورم.اااام ......به به ....هنوز مزش زیر زبونمه..   
10 ارديبهشت 1391

درباره یونا ابراهیمی

من یونا ابراهیمی روز سه شنبه بیست و دوم آذر 1390 در بیمارستان "صارم"  در تهران به دنیا اومدم و در استرالیا زندگی می کنم . یونا نام پسر و در زبان عبری نام حضرت یونس و به معنی‌ "خداوند میدهد" .   ...
22 آذر 1390
1